برگی از سفرنامه نیمه تمام
خوابم نمی برد. بعد از دوی نیمه شب! قطار ایستاده است انگار. نمی دانم چرا.طبقه سوم کوپه شش تخته، قبر را می ماند!طاق باز که می خوابم اگر از گوشه چشم، تخت روبرو را نبینم درست گمان می کنم طبقه بالای یک قبر سه طبقه خوابیده ام. اما هر چه باشد از نشسته خوابیدن بهتر است. مرده های پایینی هم بیدارند. راستی اگر آدم توی قبر خوابش نبرد چه کار می کند؟ما دوتا هی به هم نگاه می کنیم و با اشاره می گوییم، چه کار کنیم؟ و هی بی صدا می خندیم! آخر در بدو ورود همین که روی تخت مستقر شدیم، بالش سمیه از دستش ول شد کف کوپه! کی می خواست از آن نردبان باریک پایین برود و بالش را بیاورد! این بود که ما فقط خندیدیم و و بلا تکلیف ماندیم تا ساکنین طبقات پایین، بالش را دست به دست دادند بالا. حالا ما هی یادمان می افتد و هی می خندیم. خدا این حس خندیدن را از ما نگیرد خوب است! قطار که راه می افتد حس خوبی دارد. حس حرکت. عدم سکون. یعنی داریم به جای می رسیم.....
*AboutUs*>